......



از خورشت به آلو دیشب یکم تو یخچال مونده بود

درش آوردم و طبق معمول که عادت به گرم کردن غذا ندارم همونجوری چند قاشق ماست و یکم نمک قاطیش کردم و پیاز پوست کندم و با ته مونده ی نون جو م زدمش به بدن

برنجه مونده همینجور تو یخچال و احتمالا فردا باید بریزمش بره

 

یه چرتکی زدمو و بیدار شدم یه دوش و مسواکیم زدم به بدن و بعد باز شال و کلاه کردم برم بیرون خرید

باس نون جو و تخم مرغ و دستمال رو میزی و لواشک میخریدم و همینطور یه هدیه ی کوچولو واسه ا_ن که فردا میاد

 

نون خریدم و ماشینو به بدبختی پارک کردیم تو یه جاپارکی که من طی نزاع های قرون وسطی ای با چنگ و دندون گیر آورده بودم و راه افتادیم سمت خرید هدیه

یه مقداری راه رفته بودیم که یهو انگار خدا شیر آبو تا ته باز کردو شلنگ رو گرفت رو سرمون

وسطاش تگرگم میبارید

تو یه پاساژی زیر سقفش امون گرفتیم تا بند بیاد این بارون ه بی امون اما افسوس که خیال خامی بیش نبود

اونقدر بند نیومد که منصرف شدیم و بدو بدو برگشتیم سمت ماشین

خیابونا شده بود عین خیابونای ونیز

باید قایق داشتیم و پارو میزدیم

ولی نداشتیم

پس تا زانو تو آب قدم برمیداشتیم تا رسیدیم به ماشین

سر راه باز یکی دیگه رو دیدم و دوباره پریدم از اولین فست فودی واسش یه ساندویچ گرفتم و دویدم سمتش که بهش بدم

خوشبختانه از جاش ت نخورده بود و این بار حس بدی هم نداشتم تازه دلمم خواست بغلشم بکنم ولی نکردم  و دویدم سمت ادامه ی مسیرم به سوی ماشین (چه جمله بندیه وحشتناکی!)

سوارشدیم و دم مغازه ی همیشه گی یه نیش ترمز زد و پریدم بقیه ی خریدا رو انجام دادم و با اون دختر فروشندهه که باهم رفیق شدیم از بس رفتم اونجا، هم کلی خوش و بش و شوخی کردم و با لب خندون اومدم سوار ماشین شدم و پیش به سوی خونه

 

تو خونه کلی بشور بشور داشتم

جورابارو شستم، کفشمو شستم، لنگای شلوارمو شستم، پامو شستم و تازه شبم 12 به بعد باید ماشین لباسشوییم روشن شه

الانم کرم هامو زدم و لیوان شیرم کنار دستمه که البته همین چند لحظه پیش قطره های آخرشم تموم شد و دارم مینویسم از امروزم

 

از اینکه امروز کار نکردم متاسفم پیش وجدانم

ولی امید دارم به فردا که جبرانش کنم ایشالا

 

و دیگه هیچی دیگه کلی روده درازی کردم

بای بای


امروز کلا کار نکردم

فقط دختر گل خونه بودم و کدبانو

 

صبح بیدار که شدم لباس پوشیدم رفتم سالن و ابروهای پاچه بزی ای رو که تقریبا 3 ماهه گذاشتم بیاد و پر شه و بهش دست نزدمو سر و سامون دادم

اونقدری پر شده بود که آرایشگر محترم تونست اون مدلی که مد نظرم بودو از توش در بیاره، میگفت مدل شاه عباسی برداشتم برات شکل مینیاتورا شدی

خلاصه ش کنم هزار الله اکبرم باشه خلاصه

 

از سالن که بیرون اومدم رفتم کوروش که دستمال حوله ای واسه آشپزخونه و دستمال رومیزی واسه اتاقم بگیرم

از سری قبل که تو اون یکی زیستگاهم رفته بودم کوروش و یه عالمه لوبیا و ماش و اینا گرفته بودم، یه بن کد تخفیف بهم دادن و گفتن این فاکتورو نگه دار و بین4تا12آبان بیای دوباره خرید بهت 4 تومن تخفیف میدیم

منم یه هفته س دستمال حوله ای نگرفتم تا 4 آبان شه

اونوقت به صندوقداره میگم آقا بر اساس این فاکتور من باس 4 تومن تخفیف داشته باشم

فاکتوره رو نگاه میکنه میگه خانوم شما باس 12 تا 22 آبان مراجعه کنی واسه خرید و اونم تو همون شعبه ای که این فاکتورو واست صادر کرده

یعنی یه جوری احساس شکست اقتصادی کردم که واسه جبرانش تو اون بازه شده برم بیسکوییت مادر و ویفر رنگارنگ بگیرم آ ولی میرم و از تخفیف چهاااااررر تومنم استفاده میکنم

تازه شم دستمال رومیزی ای که میخواستمو نداشت فقط حوله ای گرفتم

سر راه خونه قصد کردم برم شیر محلی بگیرم که تو راه یکی رو دیدم که تو اون سرما رو زمین دراز کشیده بود

رفتم نزدیکترین کافی شاپ و امیدوار بودم غذام تو منوشون باشه، خداروشکر ساندویچ داشت ولی

گفت تا حاضر شه بیست دقیقه ای طول میکشه چون اولین سفارش غذاس و سرده اجاق و از این حرفا

گفتم مهم نیست و اوکیه و رفتم واسه خودم پشت یه دونه از میزا نشستم

من از نشستن تو فضای کافه ها لذت میبرم

خیلی زیادم لذت میبرم بخصوص وقتی موسیقی قشنگی تو فضاش بپیچه

ولی خب بخاطر بحث کالری و اینکه من کربوهیدراتامو میشمرمو مصرف میکنم و اینا راستش زیاد کافه نمیرم

و تازه کافه رفتن تنهایی خب گاهی یجوریه دیگه. بگذریم.

منتظر که بودم یه دختر پسری اومدن میز روبرویی

دختره عین ش_ا بود قیافش ولی دو سه درجه داغونتر

داشتم با ا_ن چت میکردم که همون لحظه بهش گفتم یکی اومده جلوم شبیه فلانی

به اصل جمله م واکنش نشون نداد

گفت مگه کجایی؟ گفتم کافه، گفت باکی؟ وقتی فهمید تنهایی رفتم کلی ذوق کرد که کسی رو جایگزینش نکردم و تنها رفتم

گفتم حال میکنی بهت خیانت نکردما

گفت خییییلی(دقیقا 4 تا ی)

ساندویچم حاضر شد  گرفتم و برگشتم بدو بدو اونجایی که آقاهه دراز کشیده بود که دیدم نیست

از یکی که تو ماشینش رو به روی اون محل نشسته بود پرسیدم ببخشید شما آقایی که اون روبرو دراز کشیده بود رو ندیدین که کی و از کدوم طرف رفت؟ که در کمال یبوست گفت اصلا نمیدونم کی رو میگی و بعد انگار کش وصل کرده بودن به گردنش سریع سرش رفت تو گوشیش

یه سر و چشمی چرخوندم که دیدم تو چمنای وسط بلوار وایستاده

ذوق مرگ شدم و دویدم سمتش و ساندویچو بهش دادم

یارو کلید کرده بود توروخدا نرو مادرم مریضه بهم پول بده

احساس بدی بهم دست داد خیلی بد

دروغ گفتم، بهش گفتم پول همراهم نیست ببخشید و کیسه رو دادم دستش و با سرعت ازش دور شدم و وسط خیابون بودم که صدام کرد، همون جا وایسادم و برگشتم نگاش کردم، گفت دستت درد نکنه، گفتم نوش جان و دویدم سمت لبنیات محلی ه که شیر بگیرم

از قبل اسنپمو واسه درخواست آماده کرده بودم و سر کوچه که رسیدم درخواستو زدم

تا شیره رو بکشه و حساب کنه و اینا رسید ماشین و برگشتم خونه

راستی قشنگه بگم که تقریبا چند ماهی هست واسه خریدام خیلیییی مواظبم کیسه نگیرم از فروشنده ها

یا باخودم کیسه پارچه ای میبرم یا از خونه و سطل کیسه ها کیسه پلاستیکی میبرم و بازم برش میگردونم به همون سطل کیسه ها

شیرو آوردم خونه و جوشوندم

و باقیش باشه واسه پست بعد


میخوام از همین لحظه به مدت 26 ساعت استارت سگ دو زدنمو بزنم و شروع کنم تا به امید خدا 00:00 فردا که وارد جمعه میخوایم بشیم بیامو بنویسم از لذت انجام دادن ه باکیفیت حجم قابل توجهی کار تو تایمی که  تعیین کردم

 

آخ که چه حال خوبی خواهم داشت00:01

البته به امید خدا و اگر زنده باشم

گاد هلپ می لطفا


عارضم خدمت شریفتون که یه مدته یه بازی تخته نرد آنلاین ریختم تو گوشیم که بت بندیم داره

شبا تو تختم که دراز میکشم یک یا نهایتا دو دست بازی میکنم و بعد میخوابم البته جمعه بازیو ریختم و این روتین هرشبمم نیست

چند شب پیش یه رفیق پیدا کردم از سرزمین شیطان بزرگ

گفت باباش تهرانی ه و چند وقتی هست دوست داره بیاد سرزمین پدریشو از نزدیک ببینه

آدرس ایمیلمو گرفت ک اگه اومد این طرفا بهم  خبر بده

حالا اینکه خبر دار شدن من از اینکه اون اومده سرزمین پدریش، دقیقا به چه دردی میخوره رو نفهمیدم واقعا

اما پی شم نگرفتم و ایمیلمو دادم

حالا جای بامزه قضیه عکسایی ه که تقریبا روز در میون از شهرش و شهرای اطرافشون میفرسته

 

بابت عکسا ازش تشکر کردم و براش توضیح دادم که من الان شدیدا سرم شلوغه و امکان رفتن به طبیعت و عکاسی و فرستادن عکس واسشو ندارم واقعا

ولی گفت مهم نیست و منم دیگه چیزی نگفتم

 

 

راستی یکشنبه ا_ن میاد و از دوهفته پیش تهدید کرده که وقتی اومد دو تا نصفه روزم مال اونه و حق ندارم بپیچونم و بگم کار دارم و به قول اون از این چرتو پرتا

قبول کردم چون1) چاره ی دیگه ای نداشتم، 2)دلم واقعاااا براش تنگ شده، 3) باس تو بهمن یه سر برم پیشش و چتر شم خونش واسه کارامو اینا و خلاصه نمیشد دیگه الان بگم تو که بیایی من نیستم

 

فقط این انرژیه دمش گرم خوب وقتی اومد سروقتم

بشینم مثل اسب کارامو بدون خستگی و توقف ناپذیر جلو ببرم تا یکشنبه حال روحیم خوب باشه و عذاب وجدان نداشته باشم ایشالا

 

 

و دیگه هیچی دیگه


خب مفت خر ام که اعلام کنم تا حالا پامون به کلانتری باز نشده بود که اونم به حول و قوه الهی و مدد دوستان امشب شد

همین الان تو تاکسیم دارم از کلانتری برمیگردم

ولی حاجی ناموسا اینقدر خندیدم تو چند دقیقه ی گذشته که نگو

الان حسش نیس واقعا بعد میام میگم چیا شد

علی ای حال فقط بگم که

سلامتی زندونیای بی ملاقاتی

و

ایشالا آزادی قسمت همه

و

مممممم

وایسا یه چیز دیگه م بود

چیز

مممممم

آهاه

رفیق بی کلک مادر

 

وآییییی ترکیدم


آهنگ خلخال محسن شریفیانو برای بار n ام پلی میکنم  و مثل بار اول خرکیف میشم از شنیدنش

 

دمت گرم محسن خان شریفیان ه جاااننن

 

خدا قربونش برم تو خلقت این بشر کاریزما رو با رسم شکل توضیح داده

صداش، اخماش، خنده هاش، نگاهش، نگاهش، نگاهش،

 

خلاصه نگم براتون

من برم بمیرم اصن


تو هیچوقت نمیدونی و نخواهی فهمید که یه نفر کجای زندگیش درمورد تو با بقیه حرف زده . هیچوقت نمیفهمی که یه روز یه نفر از فعالیت های جذابت توی فضای مجازی گفته و پیش دوستاش یا خانوادش پیجت رو نشون داده و گفته ببنینش ، چه صورت جذاب و عجیبی داره ، ببین چه متنایی می‌ذاره ، هیچوقت نمیفهمی یه نفر وقتی پیش بقیه بوده و حرف از تیپ خوب و بوی خوب و موهای قشنگ شده اسم تورو اورده ، تو هیچوقت نمیفهمی که یه نفر چه قدر به جایی که هستی الان داره حسادت میکنه و یا حتی بهت افتخار میکنه ، تو هیچوقت نمیفهمی که یه نفر چه قدر ارزو داره که یه بار ، فقط یه بار بهش دایرکت بدی و صحبت کنی و یا بیرون که هستی یه لحظه نگاش کنی، هیچوقت نمیفهمی که یه نفر چه قدر ارزو داره داشته باشدت و چه قدر کنارت باشه ، تو هیچوقت نمیفهمی وقتی تو خیابون داشتی راه میرفتی یه نفر برای ده ثانیه به تیپت به ظاهرت و به نوع نگاهت فکر کرده و فردای اون روز دقیقا چیزی رو پوشیده که تو پوشیدی چون براش جذاب بودی و ازت الگو گرفته و طرفدار استایلت شده . تو هیچوقت نمیدونی وقتی داشتی خرید میکردی و تو مغازه بودی از دور چه قدر برای یه نفر جذاب بودی ، تو هیچوقت نمیفهمی وقتی داشتی موزیک گوش میدادی صداش به بقیه رسیده و تو دلشون گفتن چه اهنگای قشنگی گوش میکنه ، تو هیچوقت نمیفهمی مادرت یا پدرت وقتی خونه نبودی درمورد تو چه قدر حرف زدن و چه قدر بهت افتخار کردن که دارنت ، تو هیچوقت نمیفهمی که همین الان چندتا عاشق داری همیین الان کیا دارن درموردت حرف میزنن ، تو هیچوقت نمیفهمی که کی داره یواشکی فعالیت های تورو تو فضای مجازی چک میکنه ولی هیچوقت نمیتونه بیاد جلو و باهات حرف بزنه ، نمیفهمی کی دلتنگته الان و چه قدر پشیمونه از نداشتن تو و جدا شدن از تو ، توهیچوقت نمیفهمی اینارو گرگ من . شاید یه روز یکی دوتاش رو بفهمی اما هیچوقت ، هیچوقت نمیفهمی که چه قدر جذابی و چه قدر برای یه سریا باعث افتخاره که با تو زیر اسمون یه شهر باشن . میدونی چرا نمیفهمی ، چون همه اینا تو سکوت انجام میشن و تو نه میشنوی و نه میبینی . 
نمیفهمی ، اما چون نمیفهمی قرار نیست حقیقت نداشته باشن . چون نمیشنوی و هیچوقت کسی بهت نمیگه و شاید تا اخر عمر هیچکدوم از حرفای منو درک نکنی ، دلیل نمیشه دروغ و یا برای دلخوشی تو باشن حرفام . 
حقیقته . 
شاید نشنوی .
اما یه حقیقته "
.

 

 


متن از پیج:سیدعبدالله جلیلی


من هنوز قسمت نشده بخوابمآ

هنوز همچنان بیدارمآ

رفتیم گوشی گرفتیم

خوب شد رفتم باهاشون

قشنگ داشتن  هفتصد اضافه میکردن تو پاچه شون

بعد طرف قالتاقی از سر و ریختش میبارید

اینام که کلا نگم براتون که کلا سر در نمیاوردن و طرف هرچی میگفت میگفتن راست میگه این بهترینه و با این قیمتم می ارزه حتما

خلاصه که نذاشتم بره تو پاچه شون و بردمشون پیش س جان

کلی حرمتمونو گرفت

الهی بمیرم فقط 100 سود گرفت بچه م

ولی راضیم از خریدمون

 

ساعت 12 شب برگشتیم راست رفتیم خونه ن_ر اینا

کل اطلاعات گوشی قبلیشو انتقال دادم و یه کوچولو قلقشو بهش نشون دادم و یه کوچولو غیبت کردیم و حرفو اینا زدیم که ساعت شد 4 صبح

راه افتادیم حلیم بگیریم

حاجی کله سحری چه صفی بود

تو اون راسته شاید هفتا حلیم پزی بودآ ولی این لامصب صفش وحشتناک بود بقیه نهایتا دو سه نفر توشون بود

 

گرفتیمو الان برگشتیم خونه

مشغول پارک ماشینیم

صبح تا چند میخوابیم

خدا داند

من با شلوار خوابم نمیبره راستش

خونه مردمم که نمیشه حالا هرچیم در اتاقو ببندم و راحت باشم و اینا

حالا نیگا منو تو رو خدا

بذار ببینیم اصن آخرش قسمت میشه بخوابم


یه عاااالللهه کار دارم و ایضا یه عااااللللممهه وقت کم دارم

و روم به دیوار یه کوچولو تنبلی م دارم

حالا تو این هاگیر واگیر دیروز که از خواب پا شدم فهمیدم سرمام خوردم

راستش سرما خوردگی واسه من پدیده ی نادری ه که هرچند سال یک بار اتفاق میوفته

کلا گوش شیطون کر بزنم به تخته، خودمو چش نکنم، دستگاه ایمنی قوی ای دارم

(فکر کنم ژنتیک پدریمه، آخه بابای من کاملا طبق پدیده ی انتخاب طبیعی، انتخاب شده و زنده مونده، و این یعنی ژن قوی ای داشته و خب اینم یعنی حداقل اون 23 تا ی من اوکی ه و میتونم واسه زنده موندن تو این طبیعت بی جان، روش حساب کنم)

 

از دیروز دوتا گالن انواع نوشیدنیهای داغ رو خوردم و جامم به تبع ش دم در دستشویی پهن کردم، هر 8 ساعت یه کلد ژل انداختم بالا و زود زودم دست و رومو با آب داغ و صابون شستم، ا_ن پیشنهاد آبلیمو عسل و شلغم داد که خب نه عسلشو دارمو و نه شلغم پس کلا منتفی ن.

گلوم درد نمیکنه و تفمو راحت قورت میدم، آبریزش بینیمم زیاد و قابل توجه نیست ولی دماغم نصفه نیمه گرفته، بدن دردم ندارم.

اما سرم انگار شده 6 کیلو، درد نداره هآ فقط سنگییییننن شده، به پلکامم انگار وزنه آویزون شده، کلا منگم

و شکایت اصلیم تو شرح حال این مریضی صرفا همیناس

که البته با توجه به شرایط حال حاضرم یه جورایی فاجعه س

من به مغزم و هوشیاریم احتیاج دارم الان خدا

دراز که میکشم فرطی خوابم میبره اما استرس وقتی که دارم از دست میدم تپش قلبمو شدیییدد بالا میبره و نمیذاره بخوابم

بلندم که میشم عملا یه موجود منگم که مغزش بلا استفاده س

خلاصه که موندم تو گل

چند دقیقه پیش پاشدم کار کنم دیدم مغزم و چشمام نمیکشه

تصمیم گرفتم چراغو خاموش کنم و بخوابم چون وقتی تازه از خواب پا میشم تا یکی دوساعت مغز و چشمم بهتره

هنوز تصمیممو عملی نکرده بودم که همسایه زنگ درو زد

حوصله نداشتم و باز نکردم

حالا دیگه نمیتونم چراغم خاموش کنم

چون پنجره رو ببینه میفهمه خونه بودم و باز نکردم

با چراغ روشن خداکنه خوابم ببره و پروپرانولولمم اثر کنه قلبه از قفسه سینه نیاد بیرون

خدایا کمک لطفا

 

 


معمولا زیاد کسی از دستپخت من تعریف نمیکنه

البته شاید اینکه افراد زیادی نبودن که تا حالا دستپخت منو خورده باشن هم تو این قضیه بی تاثیر نبوده

به هر روی نمیدونم دستپختم تعریفیه یا نه

اما شخص خودم که حال میکنم باهاش

امروز آشپزی کردم و ای کااااششش که نمیکردم

از ساعت 12 که غذام حاضر شد تا الان 3 بار غذا خوردم

جنبه ی دستپخت خودمو ندارم واقعا


بعله میفرمودم که خوشمزه جات رو زدیم به بدن و به لحظات ملکوتیه خوشگلا باید برقصن رسیدیم

اونی که وظیفه ی دی جی ای به عهده ش بوده  فلششو جا گذاشته بوده و با توجه به شرایط پلی لیست گوشی من بهترین جایگزین شناخته شد و خلاصه وصلداندیم گوشیمان را به پلیرشان و حالا بیا آهاه آهاه آهاه آهاه‍♂️‍♀️

 

راستش کلا من زیاد اهل حرکات موزون نیستم بخصوص تو یه جمعیتی مثل دیشب ولی خب به زور بلندم کرده بودن و منم از هر فرصتی واسه در رفتن و نشستن نهایت استفاده رو میکردم

حالا اون وسط یه لحظه دیدم یکی دستمو گرفته که با من برقصه، فکر کردم ر_ی ست و با خنده برگشتم نگاش کردم که دیدم نههه د_ص  ه!  خندم ماسید و مصنوعی رو صورتم نگهش داشتم و  به موقعیتی که توش قرار گرفته بودم بالاجبار تن دادم چون واقعا چاره ی دیگه ای به هیچ وجه نداشتم

چشام دنبال زنش میگشت که چشماشو ببینه

اول تو آشپزخونه بود و حواسش نبود، وقتی اومد کامل نگاهشو رو خودم حس میکردم

کلا اون پروسه چند دقیقه ی کوتاه بیشتر طول نکشید ولی به من اندازه ی چندین سال  سخت گذشت

دلم میخواست برم رو به روی زنش وایستم و دوتا دستامو بذارم رو دوتا شونه ش و مهربون و گرم فشار بدم و تو چشماش خیره شم و بهش بگم خره بخدا الکی احساس بدی داشتی 

آخه دختر خوب من اگه میخواستم که همون چند سال پیش جواب مثبت میدادمو الان تو اینجا نبودی

شاید پیش خودت فکر کنی من اونموقع خیلی بچه بودمو الان ممکنه نظرم عوض شده باشه

ولی خیلی فکر مسخره ای ه دختر جان

من هنوزم همون اهداف و افکار تو سرمه

مگه همین چند وقت پیش که مامان خودت اومد واسه داداشت باهام حرف زد، همون حرفا رو بهش نگفتم؟!

مگه نگفتم من مسیرم اینه و دنبال یه هم مسیرم،؟! مگه نگفتم اگه پسرت راهش این نیست پس به درد هم نمیخوریم؟!

من این حرفا رو همین چندوقت پیشا زدم، زمانی که دیگه اونقدر بچه نبودم و نیستم، من بزرگ شدم و هنوزم نظرم درمورد زندگیم همونه

پس دختر خوب از من کبریت بی خطر تر پیدا نمیشه واسه تو و زندگیت

من دوستت دارم به خوده خدا قسم و تازه جلو هرکسیم بخواد دردسری واسه زندگی تو درست کنه خودم یه تنه وای میستم

من طرف توم، دلم با توعه، میخوام شاد و خوشبخت باشی و من خوشبختی و رضایتتو از زندگی ببینم،

از من نترس دختر جون، من قلبا دوستتم، بهم احساس بدی نداشته باش لطفا، من تو تیم تو م اصن

 

همه ی این دیالوگا تو ذهنم مرور شد و تو تصورم این صحنه مو به مو اجرا شد

کاش میشد ذهنمو بخونه و تموم این حرفا رو بشنوه و بفهمه

 

هووففف

بگذریم

 

بالاخره ر_ی مثل سوپرمن رسید و منو از اون موقعیت نجات داد و بقیه ی شب خوش گذشت خداروشکر

 

بذار چندتا نکته ی بامزه بگم:

 

ش_ص به همه گفت که دسرا کار من بوده و تازه اون گوشواره هاییم که تازه واسش خریدمو گذاشت گوشش و به همه گفت اینارو من من واسم گرفته

مونده بودم غش غش بخندم از این حرکتش یا از خجالت آب شم برم تو زمین

 

 

شوهر ل_ع از بلندی افتاده و ستون مهره هاش آسیب دیده و تو جاست و نیومده بود خلاصه

حالا ل_ع داشت میگفت چند ساعت قبل افتادنش منو دید که از آرایشگاه اومدم و موهامو کوتاه کردم، کلی غر زد که من تو رو واسه همون موهات گرفته بودم اصن و این چه کار مزخرفی بود که کردی؟!

م_ص گفت اصن همون اعصاب خوردیه مو کوتاه کردن تو باعث شده پسره بیوفته؟!!

میدونستم شوهرش اینجایی نیست و غریبه و کس و کاری غیر از زنش اینجا نداره، پرسیدم الان شوهرت باس آتل پیچ شده و کمربند بسته تو جا باشه و استراحت مطلق آره؟ گفت آره/گفتم الان خونه تنهاست؟ گفت خب آره دیگه/گفتم خب اگه یه لیوان آب بخواد کسی نیست بده دستش که!! / یه ذره نگام کرد و فکر کرد و گفت حق با تو عه یه ذره دیگه پامیشم میرم خونه پیشش گناه داره/منم رفتم چندتا ظرف آوردم از همه ی غذاها یکی یه ذره ریختم توشون و گفتم اینارم ببر براش که دلش خوش شه زنش تو مهمونی به یادش بوده / گفت باشه

دم رفتن من با عشق داشتم بدرقه ش میکردمو خیلیا بهش میگفتن که خله و مگه کلفت شوهرشه و حالا نمیشد این یه شبو به خودش زهرمار نکنه؟!!!!

پوکر فیس فقط نگاه کردمو و ازشون فاصله گرفتم

 

رفتم پیش آ_س و ر_ی اینا که یکم حالم خوشتر شه که دیدم دارن از قستهای ترسناکتر فیلم اره و چندتا چیز این مدلی حرف میزنن

که کلا فهمیدم خر من از کره گی دم نداشته گویا

 

پس رفتم وسط و به ندای خوشگلا باید برقصن لبیک گفتم بلکم بپره از مغزم همه چی

 

 

و این بود گزارش من از یک مهمانی

تآمآم

 


دیشب مهمونی بود خونه ش_ص اینا

از دوشب قبلش بساط دسر مسراشو ریخت تو سبد و داد دستم گفت دستتو میبوسه ببر خونه سر فرصت خوشگل موشگل درستشون کن شب مهمونی با خودت بیارشون بچینم رو میز

 

گفته بودم که تقریبا یه ماه پیش رفتم سالن و ابروهای پاچه بزیمو مدل شاه عباسی برداشتم و مینیاتور و این صوبتا، تو این یه ماه ابروهام تقریبا اومده بود و از شاه عباس به شاه سلطان حسین آخر تنزل درجه داده بودم، دیروز جمعه بود و سالن همیشگی خودم قطعا بسته بود، یه آرایشگاه هست سر خیابونمون که اتفاقا خونه ی خانومم روبه روی آرایشگاشه منتهی دوتا کوچه اونورتر، شماره ی گوشیشو داشتم، بعد صبحونه  بهش زنگ زدمو گفتم شب مهمونم دستم به دامنت عصر هستی یه سر بیام پیشت؟ (چشامم مثل گربه ی شرک مظلوم کرده بودم فقط حیف که تماس تصویری نبود که ببینه)، قبول کرد و خداروشکر نزدیکای ظهر رفتم پیششو خوشگل مشگل کردم و به شاه عباس جانمان بازگشتیم.

از آرایشگاه که زدم بیرون با خودم فکر کردم منکه برم خونه باس برم حموم، شبم که کلی چیز میز خوشمزه هست و من با نهایت خویشتنداری بازم به نسبت خودم پرخوری خواهم داشت، نون جومم که تموم شده، وقتم که هنوز دارم پس بیامو تا مغازه ی نون جو فروشی (که دور هم هست) با دو و پیاده روی سریع برم و دوبسته نون بگیرم و برگردم که هم نونمو گرفته باشم هم حسابی عرق کنم و چس مثقال کالری بسوزونم(که شب جبران شد البته) و هم برسم خونه دوش بگیرمو خلاص. پلنمو اجرا کردم و کالریایی که شب قرار بود اضافه بشه رو تو روز سوزوندم و برگشتم خونه.

 

ظروف دسرمو تا لایه ی یکی مونده به آخر درست کرده بودم از شب قبلش، وقتی رسیدم خونه قبل از هرکاری لایه ی آخرم زدمو و گذاشتم بگیره و پریدم حموم.

 

 

من زیاد اهل آرایش نیستم چون خداروشکر بهش نیاز آنچنانی هم ندارم بخصوص کرم پودر و اینا اصلا راست کارم نیست، روتین پوستم تو آرایش روزانه فقط مرطوب کننده و ضدآفتابمه، واسه همین آدما همیشه صورت خودمو دیدن و مدل آرایش کردم واسشون همیشه تازگی داره و هربار انگار بار اوله میبینن کلی بهم میگن که ای شیطون چیکار کردی و از این خونوک بازیا

دیشب اما حسش بود، حسابی به خودم رسیدم از پرایمر و زیر ساز بگیر تا فیکسر آخرش

خلاصه بسی در راستای خوشگلسازی خویش کوشیدیم و دسرامونو ریختیم تو دوتا سبده دو طبقه و زدیمشون زیر بغل و رفتیم مهمونی

همه اومده بودن وقتی رسیدم و مجبور شدم برم و دقیقا با همه شون سلام و احوالپرسی و بعضا روبوسی کنم

کار خطیری بود حقیقتا ولی بخیر گذشت

خب از اونجایی که میز مادر تدارک دیده بودن و سلف سرویس سرو میشد خوشمزه جات رومیز، دیر رسیدن من به مثابه یه فاجعه بود چون جای خالی ظرفای دسر روی میز خیلی تو چش بود که خب همه م دیده بودنش و من و خود دسرهای جان آخرینهایی بودیم که میدیدیم.

خودمو زدم کوچه علی چپ و سبدارو تحویل دادم و پریدم تو اتاق که آماده شم

 

جای خالی ه_ز اینا زمان رقص شدیداااااا    احساس میشد و همه گفتن تو این لحظات ملکوتی عمیقا و شدیدا جاشون خالیه و این جای خالی وسط یه مشت دستپاچلفتی مثل من ، خیلی به چشم میاد،

 

 

این پست زیادی طولانی شد، بقیه ش پست بعد

 


      دلم میخواد یه روزی فارغ از غم

      تبسم روی لبهامون بشینه

     شاید اون روز دوباره جون بگیرن

     نهاله آرزوهامون تو سینه

 

     دلم میخواد یه روزی بعد سالها

     پرستوی سعادت رو ببینیم

    نمیخوام بیش از این تو صورت هم

   نشون یأس و وحشت رو ببینیم

 

 

                      نمیخوام بیش از این تو صورت هم

                     نشون یأس و وحشت رو ببینیم

 

 

                                                              نمیخوام بیش از این تو صورت هم

                                                             نشون یأس و وحشت رو ببینیم

 

                                     
                                                                                                            نمیخوام ببش از این تو صورت هم

                                                                                                            نشون یأس و وحشت رو ببینیم

 

 

                                                                                                                                                                  نمیخوام بیش از این تو صورت هم

                                                                                                                                                                 نشون یأس و وحشت رو ببینیم      

                                                                                                                      


دیشب خواب دیدم

د_ف تو خوابم بود و نان استاپ جنگ و دعوا بود

د_ف_ش هم بود و به طرز شدیدا عجیبی فقط نظاره گر بود و دخالتی نمیکرد

اصن یه وضعی بودا

 

سیستمم عجیبه

وقتایی که از یکی شدید شاکیم و امکان دعوا کردن با طرف واسم وجود نداره

شب تو خوابم میاد و یه دل سیر اونچه تو دلمه رو بهش میگم و خالی میشم

میشورم و پهنش میکنم رو بند و خلاصه اونچه تو واقعیت از دستم نمیادو تو خواب حساااببییی جبران میکنم

 

صبحشم که از خواب پا میشم انگار از رینگ بوکس برگشتم، حسابی خسته و داغونم

 

خلاصه که امروز خویش را اینگونه آغاز کردیم


در هر حرفه و شغلی که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس و نا امیدی بکشاند.

در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید.

نخست از خود بپرسید: من برای یادگیری خود چه کرده ام؟”

سپس همچنان که پیش تر می روید بپرسید: من برای کشورم چه کرده ام؟”

و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که: شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید.”

 اما صرفه نظر از هر پاداشی که زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد، آنگاه که لحظه مرگ فرا می رسد هر کدام از ما باید این حق را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:«من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام»

 

 

آقامون پاستور

 

 


 

مجتبی خان ه شکوری ه جان، تو صفحه ی اینستاگرامشون یه سکانس از یه فیلم رو گذاشتن و زیرش یه کپشن نوشتن که در نوع خودش غوغا س

چندینبار خوندمش

غوغایی راه افتاد تو وجودم

مو به تنم سیخ شد

لرزش ضعیف تارهای ماهیچه ای بازوهامو از درون حس کردم

خودمو محکم تو خودم مچاله کردم و بغل کردم

گریه کردم

گریه کردم

گریه کردم

و هر بار آخرش یه لبخند امیدوارانه و عمیق رو لبام نشست

تک تک کلمات این متن روح منو بغل کرد و دست نوازش کشید بهش

تهش احساس لبخند زدن داشتم

لبخندی که وسط گریه رو لبت جا خوش میکنه و سرتق میگه که تهش منم که میمونم

تهش لبخند ه

آخرش لبخنده، نترس

 

 

 

گفتم حالا که احتمالا تا اطلاع ثانوی آخرین شبی ه که هستم، این بغل و نوازش رو با روح شمام شریک بشم

متن کپشن اون پست رو عینا این زیر کپی پیست میکنم:

 

 

 

 

 

 
 پایانِ سهمگین فیلم «مِه» ساخته‌ی فرانک دارابونت است.یک مه همه‌ی شهر را گرفته و ات غول‌پیکر شهر را قُرُق کرده‌اند.یک پدر به فرزندش قول می‌دهد تحت هیچ شرایطی نگذاردخوراک ات شود.پایان فیلم،سوار یک ماشین در مه آنقدر جلو می‌روند که بنزین ته می‌کشد و ماشین می‌ایستد.صدای نعره‌های ات غول‌پیکر از پشتِ مه می‌آید.یک تفنگ در جیب پدر است با «چهار» گلوله.سرنشینان ماشین اما «پنج» نفرند.پدر پای قولش می‌ایستد.چهار گلوله شلیک می‌کند.یکی هم در مغز فرزندش. ماشین ساکت است.همه مرده‌اند غیر از پدر.پیاده می‌شود،می‌ایستد روبروی صداها و نعره می‌زند«یالا تکه‌تکه‌ام کنید».چیزی از مه جلو می‌آید،اما ه‌ای غول‌پیکر نیست،لوله‌ی یک تانک است.کسانی برای نجات آمده‌اند،ات را کشته‌اند و مه ناپدید شده.فیلم همینجا،همین‌قدر مریض، تمام می‌شود.
می‌دانید، این پایانِ خیلی خیلی مایوس به طرز عجیبی در ستایش «امید» است.در ستایش جنگیدن تا انتها،جنگیدن با وجود تمام یأس.در ستایش جنگیدن تا آخرین سلول حتی زیر آرواره‌های یک ه.
از ترس مرگ، خودکشی نکنیم.امید بورزیم تا از لاشه‌ی امید،امید دوباره زاده شود.امید ققنوس است.

یک روز مادران، قصه‌ی «ما» را برای فرزندان ترسیده‌شان خواهند گفت تا آرام بگیرند.یک روز کتاب‌های تاریخ بعد از ذکر ظلم بیگانگان و بی‌کفایتی درباریان،از «ما» خواهند نوشت.ما که صدای خرد شدن استخوان‌هایمان بلند بود اما برای بذر‌های زیر این خاکِ خشک آواز خواندیم.که نترسند بذرها.
هفت‌تیرت را به من بده.لوله‌ی تفنگ روی شقیقه‌های کودکانمان جا می‌اندازد.جمجمه‌ی فرزندانمان جای خیال است و قصه و شعر؛نه گلوله.بخوان با من،چیزی بخوان،هر چه باشد.بخوان،صدای تو خوب است.لب‌های زخم‌هایت خواندن می‌دانند،بگو زخم‌هایت بخوانند.بخوان.مثل مادرانِ نگران برای فرزندان دورافتاده‌شان،برای فرزاندانمان،برای «ایران» بخوان: الله لا اله الا هو الحی القیوم . چیزی بخوان و بعد اشک‌هایت را پاک کن.جلوی کودکان آینده خوبیت ندارد این همه هاشور روی صورت‌هایمان.ما قرار است قصه شویم.از آن قصه‌های پرغصه که آخرش خوب است.من می‌دانم.من «می‌دانم» آخر این قصه رقص است،جشن اهالی ده با کلوچه‌های عسلی در جنگل‌های بلوط است.«من می‌دانم،حتی اگر تمام دانسته‌هایم خلاف این باشد.»تو مگر نشنیده‌ای که معلم‌ها همه‌چیز را می‌دانند.کلاغ‌های سرگردان این‌بار قرار است به خانه‌هایشان برسند.من می‌دانم.«سکوتِ » شب ما را سلاخی خواهد کرد،چیزی بگو.«چیزی بگو،اما نگو قصه‌ی ما به سر رسید،نگو که خورشیدک من »چیزی بخوان،هرچه باشد.می‌دانی،«آواز،چیز قدرتمندیست»
 

 

 

 

و در آخر (( آمین میگم به امید قشنگت مرد))


3 ساعت مونده بود تا حذفش

ولی دلم نیومد

انتقام همه چیو که از این زبون بسته ی نوزاد نباس گرفت

دکمه ی لغو رو زدم

بیخیال بذار باشه

پست قبلیم پاک میکنم

 بذار باشه حتی اگه من نتونم زیاد اینجا باشم

 

نمیدونم این دل نیومدن ه، چیز خوبی بود یا نه

 

 

من اما نیستم

تا یه وقت طولانی احتمالا

 

اگه کسی از اینجاها گذرش افتاد

و به دعا و انرژی مثبت دادن معتقد بود

کار مهربانانه ای میکنه اگه برای من تو دلش یه کوچولو دعا کنه

پیشاپیش مرسیشم


چه دردیست؟!
خب قَدرش را همین حالا بدانید
چند ماهِ دیگر.
چند سالِ دیگر.
میخواهید حسرتِ همین آدمى که کنارتان هست را بخورید!
آدمى که الان برایتان میمیرد شاید سالها بعد حتى اسمتان را هم به یاد نیاورد.
زمان احساسِ آدمها را تغییر میدهد!

 

 

 

علی قاضی نظام


آهای ی ی ی یاونائی که بعد از ما میاین و این خیابونا رو پر زرق و برق و آسمونارو پاک و دل مردمو شاد و لبها رو خندون می بینین.
خواهشاً از ما هم یادی کنین.، آهای خوش اقبالا، نوه نتیجه ها ، اون کسائیکه تاریختون خط خطی نشده. وقتی دوباره موسیقی مقدّس شد و نشون دادن ویلون و کمونچه و تنبک گناه نبود . از ما هم یاد کنین آی نسلای بعدی. ایرانیای پونصد سال دیگه.
 وقتی دوباره ایرانمون با همه ی کشورها دوست و رفیق شد یادی هم از ما بکنین. آی بعد از مائی ها خوش عاقبتا پیشونی سفیدا.
وقتی تو خیابونا بجای پراید کادیلاک دیدین و فیلم به روز جهان همزمان با شصت و پنج پایتخت مهم دنیا روی پرده سینماهای ایران کشیده شده و کنار خیابونا میز و صندلی چیدن و پاتوق عاشقا بود و گوشه و کنار تا سقف آسمون نئون تبلیغاتی برندهای به روز دنیا با همدیگه مسابقه میگذاشتن و وقتی دست زن و بچه هاتونو گرفتین و رفتین استادیوم فوتبال دیدن و. یه یادی هم از ما نسلی که دائم تو هول و هراس بود و فرداشو‌ نمیدونست بکنین آی هموطنای چهارصد سالِ دیگه وقتی تحصیل کرده هامون رو کارخونه ها و پروژه ها و تولیدیا می قاپیدن و کارگر فنی تاج‌ِ سر بود و هیشکی میل مهاجرت نداشت و پشت در سفارتامون صف تا صف ایستاده بودن تا ویزای توریستی بگیرن و تخت جمشید و میدون نقش جهان غلغله بود، یادی از ما وامونده های تاریخ کنین

ای بچه های بچه هامون. وقتی از نو ایرانو ساختین و از اون به بعد همه خلق خدارو به یک چشم دیدین و شیعه و سنی و یهودی و مسیحی و بهائی و بودائی و بی دین و . هیچ فرقی با هم نداشتن و عیسی به دین خود بود و موسی به دین خود و مسجد و میخونه و کلیسا و کنیسه هر کدوم مشتریهای خودشون داشتن و هر کسی سرش به کار خودش بود و فضولی موقوف. یه قلقلکی هم به حافظه تاریخی تون بدین و از ما نسل سوخته و ویرون و هاج و واج هم یادی بکنین .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پرنده گولو تحقیق یاب ویکی چجور ؛ دنیایی از آموزش های منحصر به فرد در زمینه های مخ بخش بن روداصفهان ترخیص کالای فراتجارت هخامنش TEST BLOG انتخاب من Angela Amy موزیکستان